مدرسه علمیه حضرت زینب (س )شهرستان امیدیه (basiratt)

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حجاب تحمیلی نیست.

25 تیر 1393 توسط آلبوغبیش


بانوی محجبه ای در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار یک خانم بی‌حجاب بود.

صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر بهش انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت. اما خانم باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی بشود !

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ بور و چشمان آبی او جا خورده بود گفت: «من جد اندر جد فرانسوی هستم…این دین من است . اینجا وطن من است…شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!

شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !

If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)


فرم در حال بارگذاری ...

درخت مقدس

22 آذر 1392 توسط آلبوغبیش


در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی

شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !

If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)


فرم در حال بارگذاری ...

از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران

29 آبان 1392 توسط آلبوغبیش

روزی بود و روزگاری. در دیاری پادشاهی زندگی می کرد . روزی از راهی می گذشت و هیزم شکنی را دید. پادشاه به هیزم شکن گفت داری چه کار می کنی؟ گفت: در حال شکستن هیزم هستم برای به دست آوردن مخارج زندگیم. هیزم شکن به پادشاه گفت: شما در حال انجام چه کاری هستی؟ پادشاه گفت :در حال پادشاهی. هیزم شکن مودبانه در پاسخ گفت: تا کی می خواهی به پادشاهی ادامه بدهی؟ آخر روزی به پایان خواهد رسید. بهتر است کاری را یاد بگیری و همیشه متکی به مردم نباشی. پادشاه از هیزم شکن جدا شد و به راه خود ادامه داد و به حرف های هیزم شکن خوب فکر کرد و از روز بعد شروع کرد به یاد گرفتن حرفه های مختلف. تا این که روزی در راهی گرفتار دزدان و راهزنان شد و او را به اسارت بردند و هرچه همراه داشت از او گرفتند و خواستند که او را بکشند. اما پادشاه گفت مرا نکشید و به من مجال دهید من می توانم برایتان کار کنم دزد ها از او پرسیدند چه کاری می توانی انجام دهی؟ پادشاه گفت: در قالی بافی مهارت دارم. دزدان وسایل مورد نیاز را در اختیار پادشاه قرار دادند و او شروع به قالی بافی کرد. روز ها پشت سر هم می گذشت و پادشاه مشغول قالی بافی بود و هیچ یک از خانواده ی او هم از محل اسارتش خبر نداشت تا به کمکش بیایند. بعد گذشت چند ماه پادشاه توانست قالی را ببافد او با زیرکی نشانی محل اختفای خود را بر روی قالی نوشته بود. قالی را به دست دزدان داد و گفت این را اگر به قصر پادشاه ببرید با قیمت خوبی از شما می خرند. دزدان که سواد نداشتند نوشته های روی قالی را بخوانند قالی را به قصر برده و فروختند. همسر پادشاه وقتی قالی را نگاه کرد فهمید که شوهرش را کجا پنهان کرده اند و سربازان فراوانی را به سوی محل فرستاد و پادشاه را نجات دادند. پس از آزادی پادشاه به یاد هیزم شکن افتاد که عمل کردن به نصیحت او باعث شده بود زندگیش نجات پیدا کند. هیزم شکن گفته بود: از فکر خود استفاده کن نه از زور بازوی دیگران

یک نظر برای این مطلب وارد شده . جهت دیدن نظر ، وارد سامانه شوید. در حال حاضر وارد شده اید !

If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)


فرم در حال بارگذاری ...

داستانک ..

08 شهریور 1392 توسط آلبوغبیش

داستانک …
پسر کوچکی وارد دارو خانه شد.کارتنی را به سمت تلفن هل داد.روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد وشروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول داروخانه متوجه پسر بود وبه گفت وگو هایش گوش می داد.پسرک پرسید:خانم!می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های خانه تان را به من بسپارید؟
زن پاسخ داد :کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.
پسرک دوباره گفت:خانم !من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد.
زن در پاسخش گفت:از کار این فرد کاملاٌ راضی ام.
پسرک بیشتر اصرار کرد وپیشنهاد داد:من پیاده رو وجدول جلوی خانه را هم برای تان جارو می کنم،در این صورت شما در روز تعطیل ،زیبا ترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجدداَ زن پاسخ منفی داد.
پسرک در حالی که لبخند بر لب داشت گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود،به سمتش رفت وگفت:پسر!از رفتارت خوشم می آید،به خاطر اینکه روحیه خاص وخوبی داری.دوست دارم کاری به تو پیشنهاد بدهم .
نوجوان پاسخ داد:نه،ممنون،من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم،من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند!

یک نظر برای این مطلب وارد شده . جهت دیدن نظر ، وارد سامانه شوید. در حال حاضر وارد شده اید !

If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)


فرم در حال بارگذاری ...

راز خوشبختی مرد فقیر

08 مرداد 1392 توسط آلبوغبیش

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛

او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود

در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد.

مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت.

در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد!

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر.

مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام !

پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند !

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام !!!

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: همیشه خوشحال باشید…

مرد فقیر پاسخ داد: هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام !!!

مرد فاضل گفت: هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید.

مرد فقیر گفت: با خوشحالی این‌کار را می‌کنم.

تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال،

خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم.

اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد،

باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام…

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام

زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند،

آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم.

سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند…

تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام

زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است …

سعادتمند کسی است که به مشکلات زندگی بخندد ( شکسپیر)

یک نظر برای این مطلب وارد شده . جهت دیدن نظر ، وارد سامانه شوید. در حال حاضر وارد شده اید !

If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)


فرم در حال بارگذاری ...

مدت سی سال نمازم را قضا کردم

02 مرداد 1392 توسط آلبوغبیش

مدت سی سال نمازم را قضا کردم
شخصی را دیدند که مدت 30 سال نمازهایش را قضا می کرد
از او پرسیدند چرا نمازهایت را قضا می کنی؟گفت من عادت داشتم
که نمازم را در مسجد ودر صف اول وبه جماعت بخوانم ،یک روز
به جهت عذری دیر به مسجد آمدم به طوری که در صف اول جا نبود
وبه ناچار در صف دوم ایستادم،در همان حال در نفس خود حالت
خجالت وشرمندگی یافتم از اینکه مردم مرا در صف دوم ملاحظه
می کنند،دانستم که در این مدت سی سال،چون مردم مرا در صف
اول می دیدند ،این عمل باعث خوشحالی واطمینان خاطر من

بود ومن به وسیله آن شاد وخوشحال می شدم ومتوجه نبودم که نماز را برای خدا نمی خواندم بلکه به جهت مردم دنیا بود.
آری اگر پرده از روی کار مردم کنار رود وبه دقایق امور هر کس رسیدگی شود،چه بسیار افرادی دیده می شوند که اعمالشان
از آفات سالم نمانده،در حالی که خود آنها هم
متوجه نبودند،چنانچه خداوند در قران کریم می فرماید:
ای پیامبر بگوآیا به شما خبر بدهیم که زیانکارترین مردم
چه کسانی هستند؟آنهائی که سعی وتلاشهایشان در زندگی
دنیا گم ونابود شده،با این حال گمان
می کنند که کار خوب ونیکی انجام می دهند.

پی نوشت:(آفات الطلاب،شاکر برخوردارفرید،ص 83

یک نظر برای این مطلب وارد شده . جهت دیدن نظر ، وارد سامانه شوید. در حال حاضر وارد شده اید !

If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)


فرم در حال بارگذاری ...

سخنان حکمت آمیز

27 تیر 1392 توسط آلبوغبیش

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردند كه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و …

با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد.

ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد.
پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد.”

 

بی خبر قضاوت نکن!
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش به حرکت کرد ..
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج
جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند…….

There are 2 comments on this post but you must be logged in to see the comments. در حال حاضر وارد شده اید !

If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)


فرم در حال بارگذاری ...

الله واقعاً آرامش بخش است

22 فروردین 1392 توسط آلبوغبیش

الله واقعاً آرامش بخش است
یک پژوهشگر هلندی غیر مسلمان تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داد وبه این نتیجه رسید که ذکر کلمه جلاله الله وتکرار آن ونیز صدای این لفظ موجب آرامش روحی می شود واسترس ونگرانی را از انسان دور می کند ،این پژوهشگر غیر مسلمان در گفت گویی در این باره گفت :پس از انجام دادن تحقیقاتی 3ساله بر روی تعداد زیادی مسلمان که قرآن می خوانند یا کلمه الله را می شنوند به این نتیجه رسیدم که ذکر کلمه جلاله الله وتکرار آن وحتی شنیدن آن موجب آرامش روحی می شود واسترس ونگرانی را از انسان دور می کند ونیز به تنفس انسان نظم وترتیب می دهد،
وی در ادامه افزود:بسیاری از این افراد به بیماری های مختلف روحی وروانی دچار بودند ،من حتی در تحقیقاتم از افراد غیر مسلمان نیز استفاده وآنان را مجبور به خواندن قرآن وگفتن ذکر الله کردم ونتیجه باز هم همان بود .خودم نیز از این نتیجه به شدت غافلگیر شدم زیرا تاثیر آن بر روی افراد افسرده وناامید ونگران ،بسیار چشمگیر وعجیب بود ،این پژوهشگرهلندی همچنین گفت :از نظر پزشکی برایم ثابت شد که حرف (الف) که کلمه الله با آن شروع می شود از بخش بالایی سینه انسان بیرون می آید وباعث تنظیم تنفس می شود به ویژه اگر تکرار گردد واین تنظیم تنفس به انسان آرامش روحی می دهد،حرف (لام) که حرف دوم الله است نیز باعث برخورد سطح زبان با سطح فوقانی دهان می شود.تکرار شدن این حرکت که در کلمه الله تشدید دارد نیز در تنظیم وترتیب تنفس تأثیر گذار است،حرف(ها) نیز حرکتی به ریه می دهد ودر دستگاه تنفسی ودر نتیجه قلب تأثیر بسیار خوبی دارد وموجب تنظیم ضربان قلب می شود.
قرآن کریم در سوره لقمان آیه 28 می فرماید:
(الذینَ آمَنُوا وتَطمَئِن قلُوبهم بِذکر الله الاّ بِذکر الله تطمئن القلوب )

 

شما باید برای دیدن نظرات وارد سامانه شوید در حال حاضر وارد شده اید !

If you have no account yet, you can register now...
(It only takes a few seconds!)


فرم در حال بارگذاری ...

مدرسه علمیه حضرت زینب (س )شهرستان امیدیه (basiratt)

مقام معظم رهبری: اگر من بخواهم یک توصیه به شما بکنم،آن توصیه این خواهد بود که بصیرت خودتان را زیاد کنید؛بلاهایی که بر ملت ها وارد می شود،در بسیاری از موارد بر اثر بی بصیرتی است.
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

موضوعات

  • همه
  • عمومی
  • تصاویر
  • دلنوشته
  • داستان
  • اشعار قرانی
  • زندگانی بزرگان
  • بصیرت و ولایت

آمار

  • امروز: 25
  • دیروز: 2
  • 7 روز قبل: 30
  • 1 ماه قبل: 260
  • کل بازدیدها: 12874

ذکر ایام هفته

سیب تم

مهدویت

موسیقی وبلاگ مهدی بیا

مرجع کد آهنگ

دیکشنری


دیکشنری آنلاین

هواشناسی

کد نمایش آب و هوا

کد نمایش آب و هوا

استخاره با قرآن


استخاره آنلاین با قرآن کریم


basiratt

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز
فونت زيبا ساز
  • کلیه حقوق مادی ومعنوی این وبلاگ برای بصیرت محفوظ می باشد
    ©1404 by آلبوغبیش
  • تماس